دفتر : مثنوي عشق
تاریخ ایجاد : 1395/1/26
مثنوي عشق
شاعر اي غوغاي شورانگيز عشق
اي رها در موج آتش خيز عشق
شاعر اي شيوايي آوازها
پرده پرده سوزها در سازها
شاعر اي پابند زنجير جنون
اي اسير بستر گرداب خون
هم نفس هاي تو خواب آلوده اند
چهره بر سنگ جهالت سوده اند
گل، گريبان چاك از غمناكي ات
ابر، غمناك از گريبان چاكي ات
تا غزل در سينه ات بيدار شد
آسمان بر شانه ات آوار شد
نبض احساس تو را دريافتند
پيله بر انديشه هايت بافتند
در سپهر عشق، خنجر كاشتند
بيرق دلواپسي افراشتند
مرغ حق از شاخسار آويختند
خون سرخ اش بر سر گل ريختند
خوشه چينان صاحب خرمن شدند
زاغ ها خنياگر گلشن شدند
شاعر اي آشوب غم انگيخته
خون عصيان در رگ غم ريخته
روح من با روح تو همزاد شد
تا گرفتار تو شد آزاد شد
حاليا در شهر شب وا مانده ايم
عشق ورزانيم و رسوا مانده ايم
بر سر ما سايه ي شهبازهاست
سينه ي ما دفنگاه رازهاست
خويش را در خويشتن گم كرده ايم
نعش خود را در كفن گم كرده ايم
آه اي فرياد گردونسوز من
سينه ي افلاك را آتش بزن
دست افسون، سنگها را رنگ زد
ساغر خورشيد را بر سنگ زد
هيچ مهري با سپهرم سر نكرد
مهر ورزيدم كسي باور نكرد
كلبه ي عشقم كم از محراب نيست
آب اين محراب جز خوناب نيست
گلشرابم عطر ياس و شبنم است
سايبانم چتر احساس و غم است
مست مستم آتشين پيمانه ام
سركشم، اسطوره ام، افسانه ام
من صداي دادخواه بابكم
شعله ي خشم نگاه بابكم
مي پرستم عشق دامنگير را
مست مي بوسم لب شمشير را
من گريبانچاكم از شمشير عشق
زنده باد آشوب عالمگير عشق
در سكوتم آتش فريادهاست
در خروشم شوكت فرهادهاست
كوه شب را مي كنم با تيشه ام
مي كنم با تيشه ي انديشه ام
تا در آتشخانه ي شعر و شراب
گل برافشانم به زلف آفتاب