
هميشه از بچگي فكر ميكردم شناخت آدما كار سختيه ! فقط اوني ميتونه ديگران رو بشناسه كه دو وجب ريش سفيد داشته باشه سر كچلش از زير موهاي سفيد و كم پشتش معلوم باشه
كهولت سن يه افتادگي خاصي به چشماش داده باشه و يه عبا سفيد و عصاي چوبي قهوه اي سوخته داشته باشه
بعد در حالي كه روي تخته سنگ صافي نشسته دستشو از بالا روبه پايين روي ريشاي از ته سفيدش آهسته ميكشه
تو چشمات يه نگاه معناداري كنه و درباره ي ديگران بهت هشدار بده...
ولي الان كه بزرگ شدم ميبينم اينكه بشناسي ديگران رو همچين كار سختي نيس !!
و هيچكدوم از اون شرايط هم نمي خواد!
فقط يه چيز ساده لازمه ! (زمان)
آدما رو نبايد امتحان كرد! فقط بايد يه گوشه در حالي كه پاي راستتو انداختي رو چپ و دستتو زدي زير چونت ، با يه لبخند مليح نگاه كرد...
انگار كه اومدي تئاتر!
با اينكه تئاتر تكراري و خسته كننده ايه ولي خوبيش اينه كه بازيگراي با استعداد بيشتري رو پيدا ميكني!
بازيگرايي كه اختلاف اجراي پشت صحنه شون با روي صحنشون از زمين تا اون ور سياره پلوتونه !
و اين باعث ميشه لبخند مليحت به
مضحك تبديل بشه...
بازيگرايي هم هستن كه فقط ميخوان بازي كنن ! تو چه نقشي و چه جايگاهي هم براشون مهم نيس
به اينا نقش احمق ترين احمق سال رو هم بدي، بازي ميكنن! حتي بعضياشون انقدر خوب بازي ميكنن كه به اين نتيجه ميرسي كه هر نقشي يه پتانسيل دروني هم ميخواد كه اينا به طرز فوق العاده اي از اين پتانسيل برخوردارند!!!
تقريبا وسطاي تئاتره كه ميفهي بايد بازيگراتو خودت انتخاب كني!
يه وقتايي نگه داشتن بعضي آدما تو زندگيت ، توهين به شعورِ خودته!
پس از اين به بعد بازيگراي زندگيتو از بين كسايي انتخاب كن كه دكتراي شعور جزو سوابق تحصيليشون باشه
و تنديس بهترين مكمل نقش اصلي رو داشته باشه...
يادت نره كه اين تئاتر فقط يه بار اجازه رفتن روصحنه رو داره...