
قلبم در
تكاپوي ساختگي عشق است . چراغ ديده ام مي سوزد. من در كنجكاوي علت ياسم. آسمان
ديده ام ابري است من در تنگنا خواهم بود. تنگنايي هميشگي و تاسف آور. روحم تمناي
ياري مي خواهد اما ساده و آرام مي ميرد زماني نوش دارو مي رسد كه قلبم پوسيده است
. كاش مي دانستم به كدامين گناه مي سوزم، كاش توان يگانه بودن را داشت توان خاك
شدن و روييدن را .
پرندگان
زخمي آسمان مرا دريابيد كه زخم خورده تاريخم. كاش مي دانستي زمان بودن را ، دوست
داشتن و مردن را و بايد مي دانستم كه دو ستدار من در خاك سرد خفته است و من به
اوهامي زميني دل بسته ام بايد دل را به دست خاك بسپارم.