
تورا نمي شناسد در دلم زبانه مي كشي، در من آشيانه داري، اي سادگي نخلهاي سرگردان!
اي بغض مه آلود سوداي زمان ! در وراي كدام معشوق سر به آستان كدامين نخل تنهاي
نخلستان گذارده اي چه گفته ايي از غصه هاي قصه هاي درون؟ از لا به لاي كِرم هاي
كپك زده قرن!
تمام
دوران، در سوگ تو مي تپد ، تمام عشق براي خاك پاي تو به نيستي مي گرايد، اي پناه
سادگي هاي آبها، اي لطافت برگهاي نورس بهارها. اي شبنم نوزايش مه صبحگاهي كوهستان
ييلاق ها.
تو را
نداستند، چه بودي! چه كردي! زمين از نور ولاي تو متولد شد . خداي تو برخود باليد و
فردوس را آفريد. تمام زمين و زمان تو را مي جويد تا پرسشي جاوداني را از تو دريابد
. نواي فُزت وَ ربُّ الكعبه ي تو هنوز در انتهاي كائنات و هوش زمين نجواگر
است تا رستگاري را فرياد زند. اي پناه ستارگان خاموش شده اي ماهتاب خسوف شده . با
رفتن تو ستارگان دريايي نيز در سياهي ظلمت پنهانند. ديگر هيچ نوري از زمين نجوايِ
تو را از ياد نخواهد برد. صداي تو در چاه زمان هنوز غصه دار نواي توست. دلتنگِ
صدايِ مهربانت اي زائر كوچه هاي شب، آيا نشاني از جاي پاي عشق داري؟ اي ماهتاب!
آيا تار و پود كيسه هاي محبت را در كوچه هاي فقر به خاطر مي آوري؟! آيا دستهاي
نوازش مردانگي را مي شناسي؟!
آيا صداي
قدم هاي سنگين مهرباني را در پشت ديوارهاي خشتي شنيده اي ؟! به كجا پرواز كرد؟
آنكه در شمع زمان سوخت تا پيله هاي ديگرش حيات يابند. آري پرستوهاي مهاجر بر شانه
هاي او آشيانه عشق مي ساختند. مي دانم تو در كسوف خود مخفي شدي تا قصه هاي ، غصه
هاي درونت را نبيني. تمامِ عشق بعد تو پوسيد و تمام زمين به ژرفاي نگاهت خيره ماند.